در روزي زمستاني پادشاهي در قصر خود قدم ميزد.
كه نگاهش به سربازي افتاد به او نزدبك شدوگفت:
سردت نيست دراين هوا؟سرباز گفت نه من به اين
هوا عادت دارم.پادشاه گفت الان ميروم برايت لباس
مي اورم.شاه رفت ويادش رفت براي سرباز لباس ببرد.
صبح شد ودوباره شاه رفت در قصر قدم بزند كه ديد
جنازه ي نگبان را دارند ميبرند وروي ديوار ديد
كه نوشته شده بود:
(من به اين هوا عادت داشتم ولي وعده ي تو مرا كشت).
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |